.::: پرواز شب :::.
Home        My Profile        E-mail       Archive        Titles

گریه نکن اشک نریز این کارا فایده نداره
قلب ِ منو شکستیو پشیمونی راه نداره

چشای ِ گریون ِ منو دیدیو رفتیو حالا
برگشتیو میگی ببخش اما محاله بخدا

جواب ِ مهربونیام اشک ِ چشام شد میدونی ؟
سزای بی وفای هات خشم ِ خدا شد میدونی ؟

تو که خدا نداشتی رفتیو جام گذاشتی
دیگه نگو حلال کن ، "چرا" وفا نداشتی ؟؟!!

این همه عشق ِ خالصو فروختی به چی بامرام ؟
بی خبر از من رفتیو کینه گذاشتی تو برام

جواب ِ مهربونیام اشک ِ چشام شد میدونی ؟
سزای بی وفای هات خشم ِ خدا شد میدونی ؟

اینقد نگو پشیمونم حال ِ خوشی ندارم
بدجوری تا کردی با این دل ِ غَمینو زارم

نفرین من گرفتتو تا آخرم باهاته
وجود ِ تو توو زندگیم تلخ ترین خاطراته

_____________

۳:۱۵ بامداد
۱۶ فروردین ۹۰


شیرین محبی

شماره سریال ثبت شعر (124817) در سایت((شعر نو ))

برچسب:پرواز شب, :: ::  l3y : Sh.mnv

بیراهه :

من در این جاده  در این بیراهه
چیزی جز تنهایی خویش ندارم

در این دو راهی زمان
همسفری جز دل درویش ندارم

در این مسیر که انتهایش بی انتهاست
کوله باری جز خستگی خویش ندارم

بهر ِ ادامه ی مسیر
هدفی جز تصویر ِ عشق ِ خویش ندارم

 

شیرین محبی

شماره سریال ثبت شعر (124643) در سایت((شعر نو ))

برچسب:پرواز شب, :: ::  l3y : Sh.mnv

جیر جیر جیر

نه که فکر کنی صدای جیرجیرک باغ همسایه !

جیر جیر جیر

نه صدای لولای در هم نیست

عقب جلو عقب جلو

ماشین اسباب بازی پسر همسایه رو نمیگم

بگو دیگه ؟!

.

.

.

این صدای صندلی چوبی پدربزرگه که از سنگینی وزنش ناله میکنه...

برچسب:پرواز شب, :: ::  l3y : Sh.mnv

 

خب ...


باید کم کم کوله بار سفر ببندم


کلاس و درس و فشار در انتظارمه


ترم سختی رو در پیش رو دارم

.

.

.
برام دعا کنین

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را ديده ای ؟
او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد.

بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند.
بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند.
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.


بقیه در ادامه مطلب



Continue ...

نمی دانم ...
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.
ولی بسيار مشتاقم که از خاک گلويم سوتکی سازد
گلويم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و
بازيگوش
و او يکريز و پی در پی دم گرم و چموشش را در گلويم
سخت
بفشارد.
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدين سان بشکند
در من سکوت مرگبارم را

برچسب:پرواز شب, :: ::  l3y : Sh.mnv



دستامو میکنم تو جیبم و سرمو میندازم پایین و بی تفاوت از کنار همه آدم ها رد میشم
.
.

.
.
.
.
.

دوس ندارم دنیای کوچیکو رنگیم به دست این آدم ها خراب بشه


 

 

با همه چیز در آمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو
در انزوا ،پاک ماندن نه سخت است ،نه با ارزش
"دکتر شریعتی"

برچسب:پرواز شب, :: ::  l3y : Sh.mnv

امروز بازم خوردم به پست یه "آدم بزرگ" !!!

وای از دست این "آدم بزرگا" فقط دوست دارن نصیحت کنن

اما مطمئنا" خودشون  هیچ کدومو انجام نمیدن  یا دست کم انجام نمیدادن 

"آدم بزرگا" فکر می کنن فقط خودشون میدونن چه کاری درسته و چه کاری غلط اما ما هم حق داریم یه چیزایی رو خودمون بهشون برسیم دیگه

البته یه جاهایی هم حق با اونهاست هااا

نمیدونم شاید ما هم یه روزی بشیم مثل اونا

من که دوست ندارم بزرگ شم

شما چطور ؟

 _________

ش.م


 

اولم می به قدح ریخت و مخمورم کرد
تا به خود آمدم از راه خرد دورم کرد

آنقدر وعده مرا داد و تعلل بنمود
که شدم کشته ی عشق وی و در گورم کرد

مرد این راه نبودم که کشم جور فراق
اختیار او ز کفم برد و مجبورم کرد

آن نگارین بچه زد راه دل و دینم را
وین بت شوخ خراب از می انگورم کرد

روزگاریست دلم طعنه ی بدخواهان است
وه که دیوانگی عشق تو مشهورم کرد

بکشید میل بر این چشم که از راهم برد
بنهید داغ بر این دل که مغرورم کرد

همچو من میزده در شهر پریشانی کو
لطف ساقیست که هر دفعه جمع و جورم کرد

برو "شهرو" که دگر نیشت به دلخواه تو بخت
چه کنم ؟ برق جمال رخ او کورم کرد

 

 

 

"شادان شهرو بختیاری"

 

شماره سریال ثبت شعر (124065) در سایت((شعر نو ))
 

برچسب:پرواز شب, :: ::  l3y : Sh.mnv

غم دوری :

کی دستاتو میگیره شبای بیقراری؟
وقتی دلت پر میشه از گریه های بهاری؟
کی نگران ِ حالته تموم ِ این دقایق ؟
کی می خونه برای تو همیشه از حقایق ؟
وقتی دلت میگیره و نیاز به شونه داری
کی میشینه کنار ِ تو سر رو شونش بزاری ؟

گریه نکن که گریه هات آتیش زده به جونم
بخند ، صدای خنده هات آرامشه درونم
نگاه ِ دلنشینت مست و خرابم میکنه
نفس نفس نبودنت چه بیقرارم میکنه
بیا که با اومدنت خزون ِ من بهاره
بیا که در نبودت دلم چه غصه داره . . .


.::ابتدای این ترانه به دلیل تشابه اتفاقی با ترانه ی  آقای فرخ تجلی تغییر کرد::.

شیرین محبی

شماره سریال ثبت شعر (124091) در سایت((شعر نو ))


و من آن گوسفند ناپاکی هستم که شازده کوچولو می‏ترسید گل سرخ‏ش را بخورد

 

برچسب:پرواز شب, :: ::  l3y : Sh.mnv

 

هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد

 در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
 
- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:
- براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
 يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود .

برچسب:پرواز شب, :: ::  l3y : Sh.mnv

 

 

" سکوت میکنم و منتظر میمانم تا کسی بیاید و سکوتم را بخواند "

برچسب:پرواز شب, :: ::  l3y : Sh.mnv

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص خواست به پروانه کمک کندو با يك قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثهاش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند.

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز كند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعكس ، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند .

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ؛به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.

مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن.


طنز كوتاه :

 

روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن.

سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.

وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"

همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: " این بار اولته

                                          

برچسب:پرواز شب, :: ::  l3y : Sh.mnv

 

 

دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.*
"انیشتین"

به امید روزی که رنگ شرارت از صحنه ی روزگار پاک شود

ایام به کام

برچسب:, :: ::  l3y : Sh.mnv

 

 
 
دانه ای که سپیدار بود
 
 
 
 
 
دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید...
 
 
 
 

سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.

دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه  

 
 
 
گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت...
 
 
 

گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت

 

 

 

و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید

 

 

 

اما هیچكس جز پرنده‌ها‌یی كه قصد خوردنش را داشتند

یا حشره‌هایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌كردند  

 
 
 
به او توجهی نمی‌كرد...

دانه خسته بود از این زندگی؛

از این‌ همه گم‌ بودن و كوچكی خسته بود  

 

 

 

یک روز رو به خدا كرد و گفت :نه، این رسمش نیست.

 

 

 

من به چشم هیچ‌كس نمی‌آیم.

 

 

 

 

كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا می‌آفریدی خدا گفت اما عزیز كوچكم....

تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی  

 
 
 
حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی...
 
 
 
 

 

 

رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كرده‌ای.

 

 

 

 

 

 

راستی یادت باشد تا وقتی كه می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی.

 

 

 

 

 

 

 

خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا دیده شوی...

 
دانه كوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید،

اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد
سال‌ها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود
...

  

 

 

  كه هیچكس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد.

  سپیداری كه به چشم همه می‌آمد... 

 
 
 

 
 
 
گاهی اتفاقی در زندگی آدم ها می افتد که فکر می کنند شر است
اما تنها خدا می داند که آن اتفاق برایش جز خیر نیست و
گاهی خیری که فقط خدا می داند شر است.

 

 


سیب سرخم را گرفت و این چنین آغاز شد
سهم دلتنگی ِ من با یک غزل همراز شد
با نگاه و با صدایش قلب و احساسم ربود
تار و پودم با وجودش پر شد از بود و نبود
زندگی شیرین شد عشق امد پدید
رنگ غم از زندگی شد ناپدید
روزهامان شاد و خندان از پی ِ هم میگذشت
غم جدا بود از دل ِ این سرگذشت

تا که روزی سیب سرخی داد و رفت
حرمت این عشقو با رفتن شکست
سیبِ سرخ افتاد و قلب من شکست
بوسه بر خاکم زد و از هم گسست
ناله هایم بی ثمر شد در سرایِ بی کسی
قرعه ی این زندگی افتاد بر دلواپسی
رنگِ غم این زندگی را تلخ کرد
مرغ ِ حق این آشیانه ترک کرد
عاقبت من سوختم با رفتنش
چشم بر در دوختم بهر دیدنش ...

شیرین محبی

شماره سریال ثبت شعر (123401) در سایت((شعر نو ))

 



Alternative content